روایتی خواندنی از یک شیرزن ایرانی

شهیده صدیقه رودباری نگاهش که می‌کردی همیشه آرام بود، انگار درونش همیشه پر از اطمینان است...
روایتی خواندنی از یک شیرزن ایرانی
1404/02/16 - 11:26
تاریخ و ساعت خبر:
216721
کد خبر:
به گزارش خبرگزاری زنان ایران - استان سمنان، نگاهش که می‌کردی همیشه آرام بود، انگار درونش همیشه پر از اطمینان است.
مثلِ وقتی که به بچه‌ها در بیمارستان معلولین سر می‌زد. انگار مادری می‌شد که برای هرکدامشان وقت و حوصله دارد. دستانِ کوچکشان را می‌گرفت، نوازششان می‌کرد، حمامشان می‌برد و بهشان غذای گرم می‌داد.

آن روزها کردستان جای آسانی نبود. زمزمه‌های جنگ، صدای تیر و گاهی سکوتی که سنگین‌تر از هر فریادی بود، دل را به وحشت می‌انداخت.
صدیقه، وقتی تصمیم گرفت به آنجا برود، برای هیچ‌کس تعجبی نداشت. همه او را می‌شناختند؛ دخترِ آرام و جدی‌ای که وقتی از چیزی در دلش مطمئن می‌شد، دیگر راه برگشتی نبود. اگر می‌دید کاری روی زمین مانده و یا کسی نیازمند کمک است دیگر راحتی خودش برایش ارزشی نداشت.
وقتی به بانه رسید، همان روزهای اول فهمید که اینجا چیزی بیشتر از حضور نیاز دارد؛ دلِ قوی، دست‌هایی گرم و صدایی که بتواند به زنان آن منطقه اعتماد به نفس بدهد. انگار جلوتر از سنش فکر می‌کرد و سنگینی یک مسئولیت بزرگ روی دوشش بود. او می‌دانست اگر زنان به میدان نیایند، چیزی کم خواهد بود. همان‌طور که در انقلاب اگر زنان نبودند، از هیچ گلویی شعاری بلند نمی‌شد و قدم از قدمی برداشته نمی‌شد. در کردستان هم، در میانه آن همه آتش و باروت، زنان باید یاد می‌گرفتند که همسفر مردان باشند، هم در خانه و هم در میدان.

روزها را با آموزش می‌گذراند و شب‌ها کنار پاسداران می‌نشست و سعی می‌کرد بفهمد چه چیزهایی بیشتر می‌تواند به مردم کمک کند. شاید فکر کنید که اگر هر کسی به جای او بود باید راحتی زندگی در کنار خانواده را انتخاب می‌کرد تا در رفاه بیشتری باشد. اما صدیقه به سختی‌ها دل داده بود، چون برای او، زندگی معنایش در همین بود: برای دیگران بودن، برای ارزش‌ها ایستادن.
آخرین باری که با خانواده‌اش حرف زد، چیزی در صدایش فرق کرده بود. گفت: «اینجا عجیب به شهادت نزدیکم. انگار یک قدم بیشتر نمانده.» و این جمله مثل باری روی دل مادرش نشست.
بیست و هشتم مرداد که رسید، آسمان کردستان هنوز همان خاکستری بی‌رحم بود. صدیقه مشغول آموزش بود. خانم‌های جوانی که آمده بودند کار با اسلحه را یاد بگیرند، دورش نشسته بودند. اسلحه را نشان می‌داد و با همان صبر همیشگی‌اش توضیح می‌داد که چطور می‌شود از آن استفاده کرد که ناگهان، گلوله‌ای شلیک شد...
کسی نفهمید چطور، اما همه فهمیدند که صدیقه دیگر نفس نمی‌کشد...
همینقدر ساده رفت وقتی که دیگر همه چیزش را در راه ایران و انقلاب داده بود. مثل شمعی که نورش را به همه بخشیده و حالا خاموش شده.

این روزها وقتی به او فکر می‌کنم، آن شعرش در ذهنم می‌آید که:
*ترا کدامین چشم می‌بیند و باران نمی‌شود؟
تو از نسل سنگ و کوهی، دخترک فلسطینی.*
صدیقه برای همه بود. برای بچه‌های بیمارستان، برای زنان کردستان، برای آن دخترک فلسطینی که هیچ‌وقت ندیدتش، و برای تمام آدم‌هایی که به چیزی فراتر از خودشان باور داشتند. اگر امثال او نبودند، انقلاب و جنگ تنها قصه‌ای ناتمام می‌شد؛ اما زنان، با همان صبر و شجاعتشان، پایه‌های این راه را محکم کردند و این عزت و پیروزی را برای ایرانمان رقم زدند.


به قلم: آرزو صادقی

بازگشت به ابتدای صفحه بازگشت به ابتدای صفحه
برچسب ها:
صدیقه رودباری، سمنان، شهید
ارسال نظر
مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرتان لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید:
1- نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
2- نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
3- نظرات بعد از بررسی و کنترل عدم مغایرت با موارد ذکر شده تایید و منتشر خواهد شد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
سمنان
V
آرشیو