گفت وگو با همسر شهید مسعود ساکی |
از لباس دامادی تا پیراهن سفید شهادت: ناگفتههای همسر شهید ساکی |
|
فردا میآیم به خانه…» این آخرین وعده مردی بود که جانش را فدای امنیت این خاک کرد. اما فردا، خبری تلختر از فراق، به خانه آوردند: خبر شهادت مسعود ساکی، پاسدار دلسوز پدافند هوایی، در بمباران ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی. همسرش، با نگاهی که هزاران خاطره و درد در آن نهفته، از زندگی مشترکشان و آخرین لحظات با او سخن میگوید. |
|
_خوزستان،شهدای جنگ دوازده روزه، شما رفتید تا ما بمانیم، شما پر کشیدید تا ما پرواز کنیم. خون شما لالهگون بر خاک خوزستان جاری شد و عطر شهادتتان تا ابد در این سرزمین خواهد پیچید. ما هرگز دوازده روز حماسه و ایثار، دوازده روز مردانگی و فداکاری شما را فراموش نخواهیم کرد. یاد شما همیشه در قلب ما زنده خواهد بود. یادمان باشد که این آرامش و امنیت امروز ما، مدیون خون شماست. درود بر شما ای شهدای دوازده روزه، ای اسوههای صبر و استقامت.
سرهنگ دوم پاسدار مسعود ساکی ، بیست و هفتم خرداد ماه بر اثر بمباران هوایی اسرائیل در محل کارش به همراه ۴ نفر از همکارانش به فیض شهادت نائل شد.
آنچه در ادامه می آید روایت جوانی مخلص، جانسپار و خانواده دوست است که در حملات ناجوانمردانه اسرائیل خونخوار به شهادت رسید. چو سرو ایستاد و جانش را فدای وطن اسلامی کرد.
برای دیدار با خانواده این شهید عالیقدر با همسرشان به گفتگو نشستیم. حالات چهره و ابراز احساسات، تعادل و آرامش را نشان میداد. گاهی لبخند تلخ ملایمی بر لب داشت و چه غم هایی که پشت این لبخندها نهفته شده و قلبی که از درون ویران شده بود. به محض دیدن قاب عکس همسر رشیدش، اشک از دیده جاری ساخت و حالا خوب ترین خاطرات پدر بچه هایش، جگرسوزترین شده بود.
_گفت فردا به خانه بر می گردد اما فردا خبر شهادتش را آوردند
همسرم در بخش پدافند هوافضا خدمت می کرد. اخیرا کمتر به منزل می آمد و روزهای آخر فقط تلفنی در تماس بودیم. ساعت ۱۱ صبح روز بیست و هفتم خرداد بود که پدرم به خانه مان آمد. گفت مسعود مجروح شده، بیا برویم به خانه پدر شوهرت. گفتم اگر مجروح شده باید به بیمارستان برویم نه آنجا.
گفت مجبور شده که به آنجا برود. حالم بد شده بود. این چند شب و روز آرام و قرار نداشتم و حالا قرار بود چه اتفاق بدتری بیفتد؟ هزار جور فکر و خیال در ذهنم سرازیر شد. حال مسعود، چهره فرزندانم، دختر ۴ ساله ام. هرطور که بود به منزل پدرش رسیدیم. تا پایم را آن طرف چارچوب در گذاشتم انبوه جمعیت را دیدم. همان موقع بود که فهمیدم همه خبر داشتند و فقط من بی خبر بودم.
_ خیلی دلسوز بود و همین خصلتش، او را محبوب کرده بود
آقا مسعود خیلی با صبر و حوصله بود. در برخورد با دیگران بسیار خوش اخلاق بود مخصوصا با بچه ها خیلی بازی می کرد و آنها هم خیلی دوستش داشتند.
یکی از خواهرزادههایش تقریباً ۳ سال دارد که جز مسعود در بغل کسی نمی رفت.صبر و حوصله همسرم، بچه ها را جذب خود می کرد.
دیروز، پسرم را برای اندازه گیری لباس فرم به مدرسه برده بودم. متوجه شدم هر دانش آموزی را که از در وارد می شود با دقت نگاه می کند تا ببیند به همراه پدرشان آمده اند یا نه. با دیدن حال فرزندم غم و غصه تمام وجودم را فراگرفت و بسیار متاثر شدم.
همیشه سنگ صبور خواهرها و برادرهای دیگرش می شد. کوچیکترین پسر خانواده بود اما نسبت به بقیه بیشتر روی او حساب می کردند و مشکلاتشان را با او در میان می گذاشتند. وقتی برای کاری به همسرم زنگ میزدند بدونمعطلی و چون و چرا سریعا خودش را می رساند. به خاطر خصلت دلسوز بودنش بین همه محبوب بود.
آقا مسعود از سال ۹۰ پاسدار شده بود. تازه ازدواج کرده بودیم. یک روز خواب دیدم که دارند عکس شهدا را در بلوار خیابان نصب می کنند و روی یکی از تابلوها عکس همسرم بود. وقتی بیدار شدم، خوابم را برایش تعریف کردم. او هم پشت انگشتان دستش را بوسید و بعد روی پیشانی اش گذاشت و گفت خدا رو شکر. هیچوقت فکر نمی کردم به این زودی شهید شود.
پسرم محمد میگوید می خواهم مثل پدرم پاسدار شوم تا انتقامم را از اسرائیلی ها بگیرم. خودش رفت و سه یادگاری به جاگذاشت.
_ ۱۲ سال ازدواج کرده بودیم اما شاید فقط هشت سال با هم زندگی کردیم
هفته قبل از شهادتش عازم مشهد شدیم. سه روز فرصت داشتیم که بیشتر بمانیم اما می گفت که کار دارد و باید به کارهایش برسد.
قبل از رفتن به مشهد، خواب دیده بود که سردار سلیمانی به همراه جمعی از شهدا در یک حسینیه بسیار بزرگ نشسته اند. آقا مسعود هم با چند نفر دیگر وارد حسینیه می شوند. سردار سلیمانی با دست اشاره می کند که شما بیایید. جای شما در کنار ماست.
همان شبی که اسرائیل به کشورمان حمله کرد، یعنی پنج شنبه شب، خانه پدر مسعود به صرف شام دعوت شدیم. آن روز حال و هوای دیگری داشت. در نگاه من چهره اش تغییر کرده بود. اصلاً انگار یه نورانیت خاصی داشت. این بار خیلی زودتر از همیشه آماده مهمانی رفتن شده بود. دیدم بعد از سالها یک پیراهن سفید به تن کرده . به شوخی گفتم چه خبر شده؟ نکند می خواهی داماد بشوی؟ با خوشرویی جواب داد نه چون امشب عید غدیر است، میخواهم خوش باشیم. مسعود اولین پیراهن سفید را برای عروسی اش پوشیده بود و حالا بعد از گذشت ۱۲ سال از عروسی مان، این دومین پیراهن سفید بود که می خرید.
شب شهادتش، حدودا ساعت ۱۱ شب بود. دلشوره و اضطراب به جانم افتاده بود. خیلی حس بدی داشتم. میخواستم با همسرم تماس بگیرم. ولی چون می دانستم که شاید نتواند تلفنی جوابم را بدهد، پیامک فرستادم. حالش را پرسیدم و گفتم که چقدر نگرانش هستم. جواب داد " همه چی عالیست. من خوبم، اینجاهم همه چی عالیست. همین، آخرین صحبتهایمان بود. الان که فکر می کنم میفهمم که عالی بودن اوضاع به خاطر اشتیاق به شهادت بود.
آقا مسعود با دختر کوچکم خیلی ارتباط صمیمانه ای داشتند. هنوز از دوری پدرش بی قراری می کند.هر شب به من می گوید " زنگ بزن به بابا می خواهم باهاش حرف بزنم". من هم شماره اش را میگیرم اما خاموش است. دخترم هم می گوید چرا خدا اجازه نمیدهد که بابایی تلفنش را با خودش ببرد؟
انتهای پیام/* |