معرفی کتاب؛ |
کفشهای سرگردان؛ روایتی از یک بانوی پرستار در دوران جنگ |
|
کفشهای سرگردان؛ سرگذشت یک بانوی پرستار که در سال های جنگ همراه باهمسرش حضور داشته است و مظلومیت و دلاوری های بی بدیل رزمندگان جوان در دوران جنگ را به تصویر می کشد. |
|
از استان مرکزی؛ وقتی در کتاب فروشی ها لابه لای قفسه ها، کتاب های رنگارنگ با نویسنده های مختلف دنبال کتاب برای خریدن یا مطالعه می گردیم یکی از جذاب ترین قسمت ها کتاب های دفاع مقدس با نویسندگی زنان است.
زنانی از جنس مقاومت و ایثار که درسال های دفاع مقدس در کنار مردان حضور داشتند و در عرصه های مختلف به امدادرسانی می پرداختند.
سهیلا فرجام فر یکی از نویسندگانی است که در حوزه دفاع مقدس به نگارش کتاب پرداخته و خاطرات خود را از زمان جنگ به رشته تحریر در آورده است.
قلم این نویسنده آنچنان شیوا و روان است تاجایی که مورد علاقه دختران نوجوان و جوان قرار گرفته است.
سهیلا فرجام فر در کتاب کفشهای سرگردان با قلم روان و توصیفات دقیق خود سعی دارد با بیان خاطراتش به عنوان یک پرستار آبادانی، مظلومیت و دلاوریهای بیبدیل رزمندگان جوان را در دوران جنگ تحمیلی به تصویر بکشد.
پرستاری که سعی دارد با یادآوري دیدهها و شنیدههاي خود به ذکر وقایع نخستین سال جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در شهرهاي مختلف بپردازد.
برای به تصویر کشیدن چهره زنان ایرانی در جنگ تحمیلی هشت ساله، هیچ چیز روشنتر از گفتار و نوشتار خود آنان نخواهد بود. زنانی که در صحنههای مختلف جنگ حضور داشتهاند تا دفاع کنند از آنچه که با جان و دل بدان معتقد هستند. بسیاری از این بانوان دیگر در میان ما حضور ندارند و شربت شیرین شهادت را لبیک گفتهاند، بسیاری به اسارت دشمن درآمدند و یا زخمی عمیق از این دورهی حماسهآفرین به یادگار برداشتند، خیلی از آنان نیز بر بالین مجروحان جنگ بیدار ماندند، اما در میان تمامی اینها، آنانی که به خانه بازگشتند، بسیار اندک هستند.
در این کتاب سهیلا فرجام فر و همسرش، هر دو در بیمارستان نیروی هوایی ارتش در دزفول مشغول خدمت هستند که عراق به طور ناگهانی جنگی خونینی را علیه ایران آغاز میکند. در آن زمان سهیلا فرجام فر با دو فرزندش، در خرمشهر، زندگی میکرده است. به همین دلیل، همراه با اقوام پدری به بهبهان نقل مکان میکند، اما پس از سختیهای بسیار، مجبور میشود برای ادامه خدمت به بیمارستان ارتش در دزفول باز گردد. این اتفاق سبب ملاقات فرجام فر با بسیاری از مجروحان و رزمندگان ایرانی میشود. کتاب حاضر ماوقعی از این دیدارهاست.
در بخشی از کتاب کفشهای سرگردان میخوانیم:
در بیابان تاریک از قطار پیاده شدیم. همگی وحشتزده، حالت گوش به زنگ به خودمان گرفتیم. هیچ کس نمیدانست که چه شده و چه اتفاقی میخواهد بیفتد؟ همین طور که از سرما میلرزیدم، با بقیه روی زمین دراز کشیدیم. باد سردی از یقه لباسم داخل میشد، دور کمرم میپیچید و امانم را میبرید. همیشه از سرما بیزار بودم. صورتم داغ شده بود. قلبم آن قدر تند میزد که انگار میخواست از سینهام بیرون بزند. زیر لب شروع به فرستادن صلوات کردم. چند تا ترکش از بالای سرمان رد شد. دود و غبار حاصل از آن در فضا پخش شده بود. صدای آتش ضد هوایی، آن قدر وحشتناک بود که حتی صدای همکار بغلدستیام را نمیشنیدم. دلم نمیخواست در این بیابان بمیرم. یاد بچههایم افتادم. سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم. دوباره صدای شلیک ضد هوایی شنیده شد و به دنبال آن صدای چند انفجار.
با هر انفجاری که میشنیدم، فکر میکردم این یکی حتماً روی سر من خراب خواهد شد. میگهای عراقی دوباره حمله کردند. آسمان آتش گرفته بود. چند ترکش به بدنه قطار اصابت کرد. ربع ساعتی نگذشته بود که گفتند: «وضعیت عادیه، میتونید دوباره سوار شوید.» |